ترامپ و ماهیت طبقاتی حامیان او در جامعه

فرشید واحدیان ــ 

دوران طلایی ایالات متحده بعد از جنگ

ایالات متحدۀ آمریکا به‌عنوان یکی از کشور‏های شرکت‏‌کنندۀ در جنگ دوم جهانی، متحمل کمترین تلفات انسانی و مالی از جنگ شد. اروپای ویران‌شده، ژاپن درهم شکسته، و اتحاد شوروی زخم‌خورده، آمریکا را در موقعیت هژمون نظامی ـ اقتصادی در جهان قرار داد. از دوران سی‏‌سالۀ بعد از جنگ جهانی دوم تا اواسط دهۀ ۱۹۷۰، اغلب به‌‏عنوان دوران طلایی موقعیت جهانی این هژمون یاد می‌شود. رانت عظیم حاصله از نظام امپریالیستی این امکان را می‌‏داد که سهم کوچکی از آن نیز برای ساکت نگاه داشتن طبقۀ کارگر استفاده شود. طبقۀ کارگری که به‌دلیل بحران بنیان‏‌کن سال‏‌های‎۱۹۳۰ ‎، حاکمیت بورژوازی در آمریکا را عمیقاً به چالش کشیده بود، اگر اصلاحات بناپارتی «نیو‎دیل» روزولت اجرا نمی‎شد، معلوم نبود که سرنوشت طبقۀ حاکم آمریکا به کجا می‎کشید.

در طی این دوران طلایی، نظام دو حزبی، تصویری ظاهری از وفاق اجتماعی را در شکل لیبرال دموکراسی، در جامعه ایجاد کرده بود. اقشار خرده‌بورژوا و لایه‌‏های بالایی طبقۀ کارگر با رضایت تام شاهد بهتر شدن دائم وضعیت زندگی خود بودند. تنها ناراضیان جامعه رنگین پوستان و اقشار تهی‌‏دست بودند. از این رو سیاست‎های تبعیض نژادی به ‏خصوص در جنوب با شدت ادامه یافت. چپ‎ها که از دوران بحران بزرگ سال‌های ۱۹۳۰، نیو‎دیل، و جبهۀ متحد خلق علیه فاشیسم، در جامعه قدرت گرفته بودند، به‌‏همراه حضور پرقدرت اتحاد شوروی به‌‏عنوان مروج اندیشه‎های سوسیالیستی در جهان، برای لیبرال دموکراسی حاکم، تهدیدی بزرگ به‌‏حساب می‏‌آمدند. لذا دولت قوانین ممنوعیت حضور کمونیست‏‌ها و سوسیالیست‌‏ها را در اتحادیه‎های کارگری تصویب کرد، و با دامن زدن به شکار سرخ‌‏ها، از جمله برپایی «کمیتۀ برای مبارزه با فعالیت‌های ضدآمریکایی» مجلس، به رهبری سناتور مک کارتی، مبارزه با چپ را شدت بخشید.

در این دوران هزینه‎های انتخاباتی حزب جمهوری‏خواه عمدتاً توسط بورژوازی بزرگ تأمین می‌‏شد. لذا طبیعی بود که حزب جمهوری‌خواه عمدتاً منافع و منویات اقشار بالای بورژوازی را نمایندگی کند. بخش عمدۀ حمایت مالی حزب دموکرات از سوی اتحادیه‌‏های کارگری و کارمندی تأمین می‏‌شد؛ لذا حزب دمکرات پیگیر خواسته‎های اقشار خرده‌بورژوا و طبقۀ کارگر سفید پوست یقه‌‏آبی بود. اختلاف میان خط مشی سیاسی دو حزب و تفاوت در استراتژی آنها، اموری ثانویه بودند. در سیاست خارجی موارد اختلاف چندان عمده‌‏ای بین دو حزب وجود نداشت. دشمن، کمونیسم و هدف، مبارزه با نیرو‏های ضدامپریالیستی، و تقویت و تثبیت سلطۀ ایالات متحده در جهان بود. منابع حمایت مالی عناصر شاخص سیاسی چون رئیس‌جمهور و اعضای دولت نیز اغلب ثابت بود. گفته می شود که رونالد ریگان همیشه به دیگر سیاست‌مداران آمریکا یادآور می‏‌شد که «ما همگی بعد از ساعات کار باهم رفیقیم». البته در کنار این دو حزب، یعنی در منتهای چپ حزب دموکرات و یا راست حزب جمهوری‌خواه، عناصر رادیکال‎تری هم وجود داشتند که ظاهرا در پی برهم‌ ‏زدن این تعادل ظاهری در جامعه بودند. و رهبری هر دو حزب اغلب، در ابتدای هر دوره مبارزات انتخاباتی، به آنها میدان می‌دادند تا تنور انتخابات را گرم کنند، و سخنرانی‌های آنان به مناظره‌های بی‌محتوای انتخاباتی شور و هیجان کاذبی داده و آنها را جدی جلوه می‌دادند.

اقتصاد آمریکا شروع به افول می‌کند

اما از اوایل دهۀ ۱۹۷۰، اقتصاد آمریکا با مشکلاتی در جهان مواجه شد. صنایع کشور‎های اروپای غربی و ژاپن که به‌دلیل جنگ ویران شده بودند، با کمک ایالات متحده و با هدف جلوگیری از به‏‌قدرت رسیدن کمونیست‎ها و یا دیگر نیرو‌های چپ بازسازی شده و زیر شعار تجارت آزاد آمریکا، توانستند سهم بیشتری از اقتصاد جهان را از آن خود کنند. در سال ۱۹۵۰ وقتی ژاپن و اروپا در ویرانی‌‏های ناشی ازجنگ غرق بودند، آمریکا ۵۰% تولید جهان را بر‎عهده داشت، در ۱۹۶۰‎، این سهم به ۳۵‎درصد، و در ۱۹۸۰ به ۲۵درصد رسید. آمریکا بعد از جنگ جهانی دوم به‌دلیل موازنۀ مثبت تجاری خود با اکثر کشور‌های جهان، صاحب بزرگ‌ترین ذخیرۀ طلا در جهان بود. اما در دهۀ ۱۹۶۰، دولت آمریکا عمدتاً به‌دلیل هزینه‎های داخلی و جنگ ویتنام دچار کسری موازنه تجاری شد. کشور‏های اروپایی برای وصول این کسری (طبق توافق برِتون وودز) از ایالات متحده طلا طلب می‏کردند. این امر موجب شد تا ذخیرۀ طلای ایالات متحده از ۲۰هزار تن در پایان جنگ جهانی دوم به ۸هزار تن در ۱۹۷۱، کاهش یابد. برای مقابله با بحران کاهش ذخیرۀ طلا، دولت نیکسون ناچار شد که توافق برتون وودز را زیر‌پا گذاشته و به تعهد تبدیل دلار به طلا پایان دهد. از این زمان به‎بعد حاکمیت دلار در مقام ارز حاکم بر معاملات جهانی، نه به واسطۀ قدرت اقتصادی آمریکا، بلکه به واسطۀ قدرت سیاسی و نظامی آن تثبیت شد.

از عوامل مهم کاهش سهم آمریکا در تولید جهانی، می‏توان به افزایش بهره‌وری صنعتی کشور‎های اروپای غربی و ژاپن در مقایسه با صنایع آمریکا، فاصله گرفتن از تمرکز بر روی صنایع سنگین، و گرایش به تولید کالا‌های مصرفی و تجملی اشاره کرد. از همه مهم‎تربه دلیل کاهش نرخ سود در صنایع تولیدی، اقتصاد آمریکا روز به روز به بخش خدمات و فناوری پیشرفته گرایش پیدا کرد. این روند را می‌توان به‌وضوح در کاهش تعداد افراد شاغل در بخش تولید کارخانه‏ای مشاهده کرد. سهم اشتغال در بخش تولید از ۳۳درصد در سال ۱۹۴۷، امروز به ۷ یا ۸ درصد رسیده است.

تبعات سیاسی این افول اقتصادی

برای مقابله با کاهش نرخ سود، مهاجرت صنایع به کشور‏هایی که در آنجا سطح دستمزد کارگران به مراتب پایین‎تر بود و قدرت چانه‌زنی چندانی هم نداشتند، آغاز شد. در داخل آمریکا نیز فعالیت‎های سیاسی برای تضعیف اتحادیه‎ها با اقدامات ریگان شدت بیشتری گرفت. نتیجه، کاهش تعداد کارگران و کارمندان عضو اتحادیه‎ها، و تضعیف پایگاه سنتی حزب دموکرات بود. حزب دموکرات در جستجو برای یافتن حامی مادی و سیاسی جدیدی در جامعه، به‌ناچار به سمت جلب حمایت بخشی از سرمایه‌داری بزرگ رفت. این روند به‏‌خصوص از زمان کلینتون با تغییر شعار‎ها و جهت‌گیری‎های سیاسی در حزب شدت گرفت. مواضع حزب دموکرات بیشتر به راست گرایید، و بالتبع آن، مواضع راست حزب جمهوری‌خواه نیز افراطی‎تر شد.

پروژه برای قرن جدید آمریکایی، استراتژی جدید برای تثبیت سرکردگی آمریکا در قرن بیست و یکم

اما همۀ این چاره‌اندیشی‌‏ها نتوانست اقتصاد آمریکا را از کسادی و بحران‎های ادواری سال‏های دههٔ ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ نجات دهد، تا آنکه در سال‌های ۱۹۹۰، انحلال اتحاد شوروی و سقوط دموکراسی‏‌های توده‌ای در اروپای شرقی آغاز شد. با گشوده شدن دروازۀ این کشور‏ها برای غارت سرمایه‌داران آمریکایی و غربی، اقتصاد غرب جان تازه‌ای گرفت. مداحان کم‏‌مایۀ سرمایه‌داری که از انحلال بخش اعظم سوسیالیسم واقعا موجود در جهان، سر‎ از‎ پا نمی‌شناختند، از «پایان تاریخ» و جاودانه شدن نظام امپریالیستی سخن می‌گفتند. اما سیاست‌گذاران دوراندیش‎تر نظام سرمایه‌داری به‌خوبی می‌دانستند که فرصتی که انهدام بلوک سوسیالیسم واقعا موجود به نفع تثبیت سرکردگی جهانی آنها به وجود آورده، چندان نمی‎پاید و به‌زودی مخالفت علیه نظام امپریالیستی در اشکالی نوین، سر‎بر‎خواهد آورد. از این نظر آنها برای حداکثر استفاده از این موقعیت، در تدوام هژمونی امپریالیسم آمریکا به تدوین استراتژی جدیدی برای قرن بیست و یکم پرداختند.

نتیجه، گزارشی به نام «پروژهٔ قرن جدید آمریکایی»۱ (PNAC) که توسط گروهی از کارشناسان تهیه شد. بررسی نکات این گزارش، روشن‏گر خطوط کلی سیاست خارجی و داخلی ایالات متحده از سال‌های آخر دهۀ ۱۹۹۰، تا امروز است. تدوین کنندۀٔ اصلی تدوین این گزارش، ریچارد ِپرل، عضو دولت ریگان، از اعضای هیأت اجرایی مراکز تحقیقاتی راست افراطی مانند انستیتوی آمریکن اینترپرایز، انستیتوی هادسن و سرپرست وقت هیأت تعیین خط مشی سیاست دفاعی، گروه مشاور وزارت دفاع آمریکا، پنتاگون بود. از دیگر دست‎اندرکاران این گروه که بعدا نیز عهده‌دار مقام‏های کلیدی در حکومت بوش شدند، می‏توان از دیک چینی معاون بوش پسر، دونالد رامسفلد وزیر دفاع، پُل وُلفُویتز معاون وزارت دفاع،‌‌ای لوئیس لیبی رئیس دفتر دیک چینی، ویلیام بِنِت وزیر آموزش دولت ریگان و زلمی خلیل‌زاد فرستادهٔ ویژهٔ آمریکا در افغانستان که بعداً نمایندهٔ آمریکا در گروه «مبارزه برای رهایی مردم عراق» شد، نام برد. بنابراین، این گزارش را باید منعکس‌کنندهٔ خواسته‌های مسئولین دولت آن زمان آمریکا به حساب آورد.

این گزارش با عنوان «بازسازی استراتژی، نیروها و منابع دفاعی برای قرن جدید آمریکایی» استراتژی کلی آمریکا را تا آینده‏ای قابل پیش‌بینی ترسیم می‏کند. عنوان «قرن آمریکایی» به منظور مشخص نمودن هدف غایی این استراتژی به‌کار رفته است.

بعضی از نکات مهم این گزارش که مربوط به بحث ما می‏شود به قرار زیرند:

• آمریکا باید قادر باشد تا « هم‌زمان در چندین جبههٔ جنگ درگیر شده و پیروز شود». برای تضمین این مهم بودجهٔ دفاعی باید به ۴۸۰میلیارد دلار افزایش یابد. (این مبلغ اکنون به یک تریلیون دلار رسیده است).

• آمریکا باید برای تولید نسل جدیدی از سلاح‌‏های هسته‌ای «سنگرشکن زیرزمینی» سرمایه‌گذاری‌‏های لازم را انجام دهد. تا به‏‌حال سلاح‏‌های هسته‌‏ای جزو سلاح‌های استراتژیک محسوب می‏‌شدند، زیرا فلسفۀ دفاعی بر این اصل استوار بود که این سلاح‏‌ها با تهدید به تلافی‌جویی همه‌جانبه، از حملهٔ دشمن جلوگیری می‏‌کند. ساخت سلاح‎های هسته‌‏ای کوچک‌تر، آنها را به اسلحه تاکتیکی تهاجمی مبدل می‌کند که می‌توان از آنها در یک نبرد عادی هم استفاده کرد. گزارش، با صراحت به دولت آمریکا ساخت سلاح‏‌های بیولوژیکی را توصیه می‌کند: «روش‌‏های نوین حمله، از جمله الکترونیکی، «غیرکشنده»، و بیولوژیکی باید در دسترس بیشتری باشند…. به احتمال زیاد، درگیری در قلمرو‏های جدیدی چون فضا، محیط سایبری و احتمالاً در جهان میکروب‌‏ها رخ خواهد داد…. اَشکال پیشرفتهٔ جنگ بیولوژیکی می‌تواند ژن خاصی را «هدف» بگیرد (به این معنا که می‏‌تواند مردمی متعلق به یک نژاد یا گروه خاصی را هدف قرار دهد). با این روش‌‏ها، سلاح‎های بیولوژیکی از مقوله‏‌ای برای ترور به ابزار جنگی مناسبی، تبدیل می‌شود.»

• گزارش توصیه می‌کند: «زمان آن رسیده که ایالات متحده حضور نیروهای خود را در جنوب شرق آسیا افزایش دهد». این کار احتمالاً منجر به آن خواهد شد که «آمریکا و متحدینش برای تسریع روند دموکراتیک‌سازی در چین تلاش بیشتری نمایند». به‌‏عبارت دیگر، ایالات متحده باید تلاش کند رژیمی به‌وضوح طرفدار آمریکا را جایگزین رژیم فعلی چین نماید.

• به منظور مهار حکومت‏‌هایی چون کرهٔ شمالی، لیبی، سوریه و ایران، ایالات متحده باید «یک نظام فرماندهی جهانی و کنترل منطقه‌ای» برقرار نماید.

• در این گزارش از متحدان نزدیک، چون بریتانیا به‌عنوان «بهترین و کارآمدترین ابزار برای اعمال رهبری جهانی آمریکا» نام برده می‏‌شود، که تنها پوششی است برای ادامۀ سیاست تسلط آمریکا براین کشور‏ها.

• گزارش PNAC در پی ارائهٔ برنامهٔ کاری «جهت حفظ برتری جهانی ایالات متحده و جلوگیری از پیدایش یک قدرت رقیب و شکل دادن به نظام امنیت بین‌المللی در هماهنگی با اصول و منافع آمریکا» است. در نتیجه، گزارش به صراحت اعلام می‏‌دارد که باید از تبدیل «قرن آمریکایی» حتی به‌صورتی صلح‌آمیز به قرنی متعلق به یک قدرت دیگر، جلوگیری شود. همان‌طور که در ادامه خواهیم دید، این نکتهٔ اصلی گزارش است.

حیطهٔ جهانی

در سند رسمی «استراتژی امنیت ملی ایالات متحدهٔ‌ آمریکا»۲ (‏NSSUS)، (از این به بعد اختصار «اِسام»)‏، که در۱۷ سپتامبر ۲۰۰۲ منتشر شد، وظایف آمریکا برای حفظ سرکردگی جهانی را به تفصیل تشریح می‎کند.

سند می‏‌گوید اروپا باید مطیع و وابسته به قدرت آمریکا بماند. اما ایالات متحده از همان دههٔ ۱۹۹۰، در غیاب تهدید بلوک شوروی، برای توجیه علت وجودی سازمان پیمان آتلانتیک شمالی ناتو، دچار مشکل شد. اروپا نیز در‎صدد تشکیل سازمان نظامی مستقل خود برآمده است، بنابراین ایالات متحده باید بکوشد تا «از همکاری این سازمان جدید با ناتو اطمینان حاصل کند» .این سند، تعریف جدیدی از ناتو، به‌عنوان یک نیروی مداخله‌گر جهانی، تحت رهبری آمریکا ارائه می‌دهد: «این پیمان باید قادر باشد تا «هرجا که منافع ما مورد تهدید قرار می‌گیرد»، وارد عمل شده و ائتلاف‏‌هایی را تحت فرمان ناتو به‌وجود آورد. آمریکا همچنین باید در ائتلاف‌‏های مأموریت ـ محور شراکت داشته باشد». اروپا به‏‌جای آنکه نیروها و صنایع نظامی خود را توسعه دهد، باید «از امکانات تکنولوژی و اقتصادی که در هزینه‏‌های دفاعی ما گنجانده شده، به سهم خود، بهره ببرد.» این موضع با نقطه نظر «رهنمود محرمانهٔ برنامه‌ریزی دفاعی» که در می۱۹۹۰ توسط پُل وُلفُویتز و لِویس لیبی برای وزیر دفاع وقت، دیک چینی تهیه شد، مطابقت دارد. بخشی از این رهنمود در بهار ۱۹۹۲ توسط نیویورک تایمز افشا گردید. این رهنمود در تعریف خط مشی آمریکا در پی فروپاشی بلوک شرق، می‌گوید: «حفظ ناتو به‌عنوان ابزار اصلی دفاع و امنیت غرب، و همچنین برای تأمین نفوذ و مشارکت آمریکا در امور امنیتی اروپا از اهمیت اساسی برخوردار است. درعین آنکه ایالات متحده از هدف یکپارچگی اروپا حمایت می‌کند، «باید از ایجاد تشکیلات امنیتی مختص اروپا» که ناتو و به‌خصوص ساختارهای فرماندهی واحد را تضعیف می‌کند، «جلوگیری به‌عمل آورد».

اِسام به چین علیه «دستیابی به توانایی‌های نظامی پیشرفته که می‌تواند همسایگانش را در منطقهٔ آسیای جنوب شرقی تهدید کند «هشدار بی‎پرده‎ای» می‏‌دهد. سند دولت را تشویق به دخالت در امور داخلی چین می‏‌کند: «دولت چین هنوز در قبال خواسته‌های مردم خود … نیازمند انجام کارهای بسیاری است». اعزام نیروهای آمریکا به منطقه باید افزایش یابد، تا سربازان آمریکایی بتوانند در نزدیک‌ترین فاصلهٔ ممکن به چین مستقر شوند. باید کرهٔ جنوبی را متقاعد کرد: «تا زمان آمادگی کامل متحدین ما برای همکاری طولانی مدت در ایجاد ثبات کامل منطقه، در مقابل شمال هشیار بماند [بخوان تشدید دشمنی با کرۀ شمالی]».‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬

برخلاف چین، هندوستان به‌عنوان ستون نفوذ آمریکا در آسیا معرفی شده است: «ما [ایالات متحده و هندوستان] دو دموکراسی بزرگی هستیم که به آزادی سیاسی با حمایت حکومت منتخب مردم متعهدیم. هندوستان همچنین قدم‌های بلند‌تری به‌سوی آزاد‏سازی‎های اقتصادی برمی‎دارد. ما برای تضمین جریان آزاد تجارت، در حفظ خطوط دریایی حیاتی اقیانوس هند،‌ منافع مشترکی داریم. و بالاخره ما دیدگاه مشابهی در جنگ با تروریسم و ایجاد ثباتی استراتژیک در آسیا داریم.»

جلوگیری از ظهور رقبای امپریالیست

اِسام هم‌زمان با تجلیل از قدرت و نفوذ بی‌‏سابقه و بی‏‌نظیر ایالات متحده به‌عنوان «موقعیت مناسب»، برای دفاع از این موقعیت منحصر به فرد، هشدار می‏‌دهد. در حقیقت «امنیت ملی» آمریکایی در غیاب هرگونه قدرت بزرگ دیگر امکان‌پذیر است. «ما نگران تجدید احتمالی الگوهای قدیمی رقابت قدرت‎های بزرگ هستیم.… ارتش ما باید… از رقابت‌های نظامی آینده جلوگیری کند.… نیروهای ما به اندازهٔ کافی قدرتمند خواهند بود تا معارضان بالقوه را از تشکیل ارتشی با امید چالش قدرت ایالات متحده باز دارند.» این مطلب بدون شک سند رهنمود برنامه‌ریزی دفاعی ۱۹۹۰ را بازتاب می‌دهد: «اولین هدف ما جلوگیری از ظهور دوبارهٔ یک رقیب جدید، چه در قلمرو اتحاد جماهیر شوروی سابق و چه در مناطق دیگر است، این امر تهدیدی است مشابه آنچه از طرف اتحاد جماهیر شوروی وجود داشت. برای رسیدن به این هدف، لازم است از تسلط هر قدرت دشمن بر روی منطقه‌ای که با به‌دست گرفتن کنترل منابعش، بتواند به قدرت جهانی تبدیل شود، جلوگیری به‏‌عمل آید. این مناطق عبارتند از اروپای غربی، شرق آسیا، قلمرو اتحاد جماهیر شوروی سابق، و آسیای جنوب غربی [یعنی منطقهٔ تولیدکنندهٔ نفت]…. در نهایت، ما باید به سازوکارهایی برای بازداری رقبای احتمالی از رویای داشتن هرگونه نقش بزرگ‌تری در منطقه یا جهان دست یابیم» ( تأکید از نویسنده). اگرچه رهنمود برنامه‌ریزی دفاعی سال ۱۹۹۰ یک سند محرمانه بود، اما انتشار اِسام در ۲۰۰۲ اعلانی عمومی بود دائر بر‎آنکه تنها ابرقدرت دنیا، هیچ رقیب احتمالی دیگری را برنمی‌تابد.

گسترش صف‌آرایی در خارج

این استراتژی، دشمن تعریف شده‌ای ندارد، بلکه باید تعدادی از رقبای احتمالی را از دستیابی به موقعیت یک قدرت جهانی «مأیوس» نماید، و این مستلزم «تعهد نظامی گسترده‌ای در سراسر جهان» است. «برای مقابله با احتمالات و رویارویی با بسیاری از چالش‌هایی که با آن روبرو هستیم، ایالات متحده به پایگاه‌ها و مراکزی در داخل و خارج از اروپای غربی و شمال شرقی آسیا و همچنین دسترسی‎های موقت برای اعزام نیروهای آمریکایی از راه دور نیاز دارد. قبل از جنگ در افغانستان، این منطقه در برنامه‌ریزی‏های اصلی آتی از اولویت اندکی برخوردار بود. با این وجود در مدت زمان بسیار کوتاهی، مجبور شدیم با استفاده از همهٔ شاخه‏‌های نیروهای مسلح در تمامی نقاط این کشور دوردست عملیات داشته باشیم. ما باید برای مأموریت‎های بیشتری از این دست مهیا باشیم….»

طبق این استراتژی حتی فضا هم باید تحت نفوذ ایالات متحده در‎آید: «توانایی‏‌های نظامی باید همچنین… زیرساخت‌های حساس در فضا را حفاظت کنند.»

برنامه اقتصادی با استراتژی نظامی ادغام می‌شود

«بازارهای آزاد و تجارت آزاد، اولویت کلیدی در راهبرد امنیت ملی ما دارد. حفظ مالکیت خصوصی» جزو یکی از «ضروریات بی‎چون‎‎و چرای کرامت انسانی» است. سیاست اقتصادی کشورهای دیگر، سیاست‎های حقوقی و قانونی، سیاست‌های مالیاتی (به‎خصوص نرخ حداقل درآمد‏های مالیات‌پذیر)، سیستم‌های مالی، سیاست‎های بودجه‌ای، و (آنچه دولت ایالات متحده «تجارت آزاد» می‌نامد) بخشی از «امنیت ملی» ایالات متحده به حساب می‌آیند. «تجارت آزاد» در واقع یک «اصل اخلاقی» است؛ هرچند “تجارت آزاد” به معنای آن است که دیگران بازارهای خود را به روی ایالات متحده بگشایند. اِسام تجویز می‌کند که برای ایالات متحده «تضمین‎هایی لازم است تا مزایای تجارت آزاد به قیمت ضرر کارگران آمریکایی (بخوان شرکت‌های آمریکایی) تمام نشود.»

ظاهراً نهادهای چند منظوره‌‏ای، که مدت‌ها زیر نفوذ آمریکا بودند، اکنون به صراحت به‌عنوان ابزارهایی برای تأمین «امنیت ملی» آمریکا به کار می‎روند. ایالات متحده «با صندوق بین‌المللی پول در جهت تسهیل شرایط پرداخت وام همکاری خواهد کرد» و «کارآیی بانک جهانی را بهبود خواهد بخشید.» آمریکا مصر است که کمک‌‏هایش برای توسعه، دارای هدف‌های قابل اندازه‌گیری و معیار‏های مشخصی باشد. توسعهٔ کشورها به میزان پذیرش ورود و (خروج) سرمایه به این کشورها وابسته است و حقیقتاً هدف اصلی صرفاً میزان همین پذیرش است: «هدف اصلی ما در درازمدت باید دنیایی باشد که در آن همهٔ کشورها دارای درجه و رتبهٔ اعتباری برای سرمایه‌گذاری باشند تا بتوانند به بازارهای سرمایهٔ بین‌المللی دست‎یافته و برای آیندهٔ خود سرمایه‌گذاری کنند.»

برای بیش از دو دهه، گلوبالیسم به کارپایۀ اصلی سیاست‎های واشنگتن تبدیل می‎شود

تلاش در اجرای جنبه‌‏های مختلف استراتژی مورد توصیۀ متخصصین و سیاست‌گذاران آمریکا، که شرحش در بالا رفت، و امروزه با عنوان گلوبالیسم شناخته می‌شود، کارپایۀ اصلی سیاست دولت‌های آمریکا را از دهۀ آخر قرن گذشته تا سال‌های اخیر شکل داد. طی این دوران هر رئیس‌جمهوری مستقل از تعلق حزبی خود، و با تفاوت‌‏ها و شدت و ضعف‎هایی اندک، در اجرا و توسعۀ این کارپایه کوشیدند.

کشور‌های اروپایی و ژاپن نیز کم و بیش همین روند گلوبالیستی را در پیش گرفتند. در این میان تنها آلمان از دولت سر دستیابی به منبع جدیدی از کارگران بسیار متخصص و ارزان آلمان دموکراتیک تا حدی توانست صنایع تولیدی خود را زنده نگاه دارد. و به همین دلیل این کشور توانست به موتور اصلی اقتصادی و قطب سیاسی در اتحادیۀ اروپا تبدیل شود.

نتایج اعمال سیاست‎های گلوبالیستی در داخل آمریکا

• شتاب گرفتن روند صنعت‌زدایی در ایالات متحده. همچنین کاهش سرمایه‌گذاری در تولید، به‌دلیل کاهش نرخ سود در چرخۀ تولید. هجوم به‌سوی سرمایه‌گذاری‎های مالی در وال استریت به امید سود‌های سرشار برآمده از سفته‌بازی و معاملات مشکوک.

• عدم افزایش دستمزد‌ها و در مواردی کاهش آنها، به‌خصوص در شاخه صنایع تولید کارخانه ای، و رشد عظیم بهره‌وری که به بیکار شدن تعداد بیشتری از کارگران صنعتی منجر شد. ادعای اقتصاددانان جریان اصلی این بود که این کارگران می‌توانند در شاخۀ خدمات و فناوری‌های پیشرفته دوباره مشغول به‎کار شوند. اما نیاز بخش خدمات به‌طور عمده با کارگران مهاجر اهل آمریکای لاتین تأمین شده و بخش اقتصاد فناوری پیشرفته نیز نیاز به کارگرانی با سطح بالایی از تحصیلات و مهارت‌های شغلی دارد. در سه دهۀ گذشته در مقابل از دست رفتن فرصت‌های شغلی در بخش تولیدی، مشاغل ایجاد شده، در اکثر موارد بی‎کیفیت و با دستمزد‏های حداقل بوده است. امروزه ۹میلیون نفر از میان حدود ۱۶۰میلیون نفر شاغل در آمریکا، برای تأمین معاش خود، مجبور به داشتن چند شغل هستند. این تغییرات اثر خود بر زندگی مردم زحمتکش را، به خصوص ساکنین ایالت‏‌های میانی آمریکا در زمینه‎های زیر نشان داده است: بالا رفتن کلی سطح هزینۀ زندگی از جمله در اقلامی چون خوراک، مسکن، خودروی شخصی و افزایش سرسام‌آورهزینه‏های پزشکی و سلامت که همۀ این‌ها موجب افزایش میزان بدهی خانواده‌های آمریکایی از جمله بدهی وام‌های تحصیلی و بدهی به کارت‌های اعتباری شده است.

نتایج اعمال این سیاست‏ها در صحنۀ جهانی

امپریالیسم آمریکا با همدستی شرکای خود توانست به پاره‎ای از هدف‌‏های تعیین‏‌شده در استراتژی جدیدش دست یابد. نابودی دولت یوگسلاوی، سرنگونی صدام و اشغال عراق، سرنگونی شریرانۀ دولت معمر قذافی رهبر ضدامپریالیست لبیی، و همین اواخر سرنگونی دولت ضد امپریالیست بشار اسد به دست تروریست‎های نیابتی، به انجام رسید. اما گذشته از این پیروزی‏‌های تاکتیکی، استراتژی حفظ هژمونی آمریکا در قرن بیست و یکم کاملا به شکست انجامیده است.

در زمینۀ اقتصادی، بحران عظیم سال‌های ۲۰۰۷ ـ ۲۰۰۸، ضربۀ عظیمی به هژمونی اقتصاد آمریکا زد. از همان زمان که نیکسون و کی‏سینجر برای ایجاد اختلاف میان کشور‎های سوسیالیستی، به ملاقات رهبران چین رفتند و به نادیده گرفتن جمهوری خلق چین در سازمان‏‌های بین‌المللی خاتمه دادند، تا دورانی که شرکت‌‏های بزرگ آمریکایی برای سود بیشتر صنایع خود را به آن کشور انتقال دادند، هرگز به اندیشۀ سیاست‌گذاران آمریکایی خطور نمی‏کرد که چین می‏تواند با حفظ کامل حاکمیت سیاسی خود، به چنین قدرت اقتصادی عظیمی در جهان تبدیل شده و بزرگ‌ترین رقیب اقتصادی ایالات متحده در جهان شود. آنها تصور می‌کردند که با تشویق رشد اقتصادِ بازار در چین، دیر‌ یا زود، اعتراضات اجتماعی منجر به سرنگونی حزب کمونیست چین می‌شود و کشور بعد از ادغام کامل در نظام سرمایه‌داری جهانی، به کشوری درجۀ چندم مانند سنگاپور تبدیل خواهد شد. اما بر‌خلاف همۀ این پیش‌‏بینی‏‌ها چین از بحران عظیم سال‎های ۲۰۰۷ ـ ۲۰۰۸ قدرتمندتر سر بلند کرد. از آن زمان چین در استراتژی حفظ هژمونی ایالات متحده، نقش دشمن اصلی را پیدا کرد و به‏‌همراه روسیه، کرۀ دموکراتیک، ایران و چند نیروی غیردولتی دیگر چون حزب‌الله در فهرست جدید دشمنان اصلی آمریکا جای گرفت.

هزینه‌های سرسام‌آور نگهداری پایگاه‌های نظامی آمریکا در سرتاسر جهان، هزینۀ نهاد‏های امنیتی و جاسوسی در جهان و هزینه‎های جنگ نرم و تبلیغات امپریالیستی موجب افزایش دائمی میزان کسر بودجۀ آمریکا، با کشورهای طرف معامله‎اش شده است. این عدم توازن مالی با بزرگ‌ترین صادرکنندۀ کالا به آمریکا، یعنی جمهوری خلق چین قابل توجه است. این روند از سال‏های ۱۹۷۰ تاکنون سیری صعودی داشته است. البته باید خاطر نشان کرد که این کسر موازنه در مورد معاملات کالایی است، والّا ایالات متحده در معاملات مربوط به خدمات دارای موازنۀ مثبت با بقیۀ جهان است.

اما نقطۀ عطف در افول هژمونی آمریکا را باید شروع عملیات محدود روسیه در اوکراین دانست، زمانی که حاکمیت روسیه بعد از دو دهه تحقیر ملی، به دفاع واقعی از موجودیت خود در مقابل ناتو و امپریالیسم برخاست. گلوبالیست‎های آمریکایی و اروپایی فکر می‏کردند با درگیر کردن ارتش روسیه در اوکراین، و اعمال تحریم‏‌های همه‌جانبه، سقوط دولت روسیه حتمی است، و اولیگارش‏‌های روسی با یک کودتا کاخ پوتین را سرنگون خواهند کرد. اما نه‌تنها این پیش‎بینی محقق نشد، بلکه دولت روسیه توانست با حمایت و فداکاری مردم، به برتری کامل در جبهه‎های اوکراین دست یابد. روز‏به‎روز بیشتر آشکار می‌شود که غرب از ادامۀ این جنگ فرسایشی، طَرفی نخواهد بست. در کنار درگیری اوکراین، دفاع قهرمانانۀ نیروهای مقاومت فلسطینی از ۷ اکتبر ۲۰۲۳‎، عامل دیگری برای اثبات ناکار‎آمدی سیاست‎های جناح گلوبالیست سرمایه‌داری آمریکا و شرکایش در اتحادیۀ اروپا و ناتو شد.

نیرو‌های اجتماعی طرفدار ترامپ ناسیونالیست‌ها یا انزواگرایان

بخش مهم حامیان ترامپ در میان طبقات زحمتکش، همان قربانیان اِعمال چند دهه سیاست‎های گلوبالیستی در آمریکا هستند.

اما سیاست‏‌های گلوبالیستی به تقابل دیرینۀ دیگری نیز در میان طبقۀ حاکم کشور دامن زد. این اختلاف موجب شد که بخشی از گروه‌های متعلق به لایه‌های پائینی طبقۀ سرمایه‌دار، در مخالفت خود با سیاست‌های گلوبالیستی حاکم، به طرفداری از ترامپ برخیزند. از این نیروها در ادبیات سیاسی جدید آمریکا، با عنوان ناسیونالیست‏‌ها و انزواگرایان یاد می‌شود.

ثروتمندان در مقابل ابرثروتمندان

جف بزوس از جملۀ ثروتمندترین افراد جهان است. بزوس را می‌توان عضو گروهی از آمریکائیان دانست که به‌درستی نام‌شان «مافوق ثروتمندان» است. خانواده‌هایی چون مورگان، کارنِگی، دوپان، مِلون، روتچیلد و راکفلر، برای نسل‌های متوالی قدرت خود را تحکیم کرده، و لایه‎ای خاص و دست نیافتنی را در میان طبقۀ سرمایه‌داری ایالات متحده تشکیل داده‌اند. مهم‌ترین طرفداران گلوبالیسم در میان طبقۀ حاکمۀ آمریکا، از میان این لایه برخاسته‌اند.

در ایالات متحده بیش از یک میلیون نفر میلیونر و تعدادی میلیاردر وجود دارند، اما اکثر آنها جزو این گروه منتخب نیستند. خانوادۀ راکفلر یعنی صاحبان استاندارد اویل، بانک چیس و اعضای شورای روابط خارجی و تعدادی اندیشکده و لابی‎های قدرت‎مند، دارای آن‏چنان نفوذی هستند که یک میلیونر و یا میلیاردر معمولی نمی‌تواند حتی در رویایش ببیند.

هدف اصلی این جناح سرمایه‌داری حفظ موقعیت خود در جهان است. خانوادۀ راکفلر به‌عنوان یکی از پرچم‏داران و جزو اصلی‎ترین پشتیبانان مالی سیاست‏های ضد رشد در جهان و نومالتوس‌گرایی هستند. آنها ارتباط نزدیکی با سازمان‌های اطلاعاتی دارند. تأمین مالی «شورای روابط خارجی» از همان ابتدا به عهدۀ شرکت اکسان ـ موبیل، زادۀ مستقیم استاندارد اویل متعلق به جان دی راکفلر، بوده است. بنیاد راکفلر حامی مالی اغلب پروژه‌های فرهنگی ضد کمونیستی سال‌های ۱۹۵۰ ـ ۱۹۶۰ از جمله حمایت از «گنگرۀ آزادی فرهنگی» بود. (این گنگره توسط سازمان سیا صرفاً به منظور مبارزه با عقاید و آثار هنرمندان مترقی تشکیل شده بود).

مشهور است که وارن بافت، به‌عنوان نمایندۀ دیگر این قشر، بعد از بحران مالی سال‌های ۲۰۰۷ ـ ۲۰۰۸، هنگامی که بحث بر سر به‎کار‎گیری روش‎های دولت رفاه کینزی درگرفته بود، گفته بود: «چرا مالیات بیشتری از من نمی‌‏گیرید؟» به چه دلیل ثروتمندترینِ ثروتمندان، طرفدار چنین سیاست‏‌های اقتصادی متمایل به چپ شده‏‌اند؟ زیرا که مالیات بیشتر، تاثیر ناچیزی بر انبوه ثروت نجومی آنها دارد. از سوی دیگر آنها با استفاده از شبکه‌ای از بنیاد‎ها و تراست‌هایی که ماهرانه ایجاد کرده‌اند، قادرند ثروت غیرقابل محاسبۀ خود را پنهان کرده و به راحتی مُؤَدی‌های مالیاتی را بازی دهند. آنها نگران افزایش چند دلار به حداقل دستمزد قانونی نیستند. بنابراین جای شگفتی نیست که مجلۀ راکفلرها، فارین افرز (روابط خارجی) در ۲۰۱۴، از «یک آینده سوسیال دموکراتیک» در ایالات متحده حمایت می‏‌کند. آنها موافق توسعۀ حداقل برنامه‌های رفاه اجتماعی، برای جلوگیری از طغیان‏‌های اجتماعی هستند. در مقولۀ سیاست‏‌های اجتماعی و فرهنگی، آنها طرفدار آزادی‏های لیبرالی چون آزادی همجنس‌گرایان، آزادی سقط جنین و دوری از قوانین سخت مذهبی هستند. در صحنۀ بین‌المللی، سیاست آنها حمایت از منافع انحصارات نفتی و بانکی بین‏المللی است. به‌‏همین دلیل است که آنها در انتخاب میان چین و روسیه، دشمنی با روسیه را در الویت می‌‏بینند، زیرا که رقیب آنها در صادرات انرژی است.

اما در میان حلقۀ وسیع‎تر ثروت و قدرت در ایالات متحده، رنجش عظیمی از مافوق ثروتمندان وجود دارد: صاحبان بقایای صنایع بومی به‎جا مانده در آمریکا، سرمایه‌دارانی که در شاخه‎هایی چون توزیع کالا، املاک و مسکن؛ و استخراج نفت و گاز شیل فعال هستند. سیل هجوم کالای ارزان تولید شده در خارج، نارضایی روزافزون بخش فروتر سرمایه‌داری بومی آمریکا را موجب شد. سرمایه‌داران خرده‌پای صنعت نفت و گاز شیل (فراکینگ)، از موقعیت تقریباً انحصاری چهار اَبَر شرکت نفتی که در پیوند با بانک‏های وال استریت هستند، عمیقاً آزرده‌اند. صاحبان فروشگاه‎های عظیم زنجیره‌ای از جف بزوس که با ایجاد خرید اینترنتی‎، بازار آنها را کساد کرده، متنفرند. هرگونه افزایشی در حداقل دستمزد، به معنای کاهش مستقیم سود آنها است.

این سرمایه‌داران کوچک‎تر، یا «سوسک‏‌های سرمایه‎دار» بیشتر معتقد به برخوردی اختیار‎باور( Libertarian) در اقتصاد هستند. آنها واقعاً به نظریه‎های اقتصادی منسوخ مرکانتیلیستی که سرمایه‌داری قادر است بازاری آرمانی ایجاد کند، باور دارند. آنها حاضر به قبول نیاز به برنامه‌های رفاه اجتماعی و کنترل بازار، برای جلوگیری از تهدیدات خیزش‎های توده‎ای مردم نیستند.

بِتْسی دوواس، وزیر آموزش در دور اول دولت ترامپ، خانم ثروتمندی است. اما جالب است بدانیم که او ثروت خود را از شرکت چند لایۀ هرمی بزرگی به نام اَم وِی ( Amway) کسب کرده است. می‌بینیم که به جای انتخاب فارغ‌التحصیلی از‌ هاروارد که در محیط خواص رشد و آموزش دیده و تائید دوپان‏‌ها و راکفلر‏ها را در جیب خود دارد، یک زن مسیحی بنیاد‏گرا که از فروش ظروف پلاستیکی به ثروت رسیده، به مقام وزارت آموزش ترامپ برگزیده شده است. این مثالی است از کشمکشی که میان اتئلاف ثروتمندان اطراف ترامپ با نظام دیرینۀ خانواده‎های مافوق ثروتمند وجود دارد.

این اقشار پائینی سرمایه‌داری آمریکا، صاحبان شرکت‌‏های فراکینگ، صاحبان هتل‎ها و رستوران‎های زنجیره‌ای، امپراطوری شلدون اِدلسون قمار‏خانه‌دار صهیونیست، صاحبان تیم‏‌های ورزشی، و دیگر ثروتمندانی هستند که به «باشگاه اَبَر ثروتمندان» راه پیدا نکرده‌اند، باشگاهی که به‌طور سنتی بر ایالات متحده حکومت می‌کند.

خود دونالد ترامپ، سلطان املاک و مستقلات، تنها به قیمت دست‎کاری رسانه‌‏ها و «جنگ کثیفی» که برای دستیابی به املاک واقع در نیویورک به راه انداخت، توانست صاحب ارج و قربی شود. در دوران مبارزۀ انتخاباتی، تقریبا همۀ رسانه‌های جمعی حاکم در ضدیت با او بودند. چرا که ریاست جمهوری او، نمایش طغیانی بود علیه عناصر فوق ثروتمندی چون جف بزوس.

اما در طول مبارزات انتخاباتی ترامپ در دور دوم، شاهد ورود نیروی سومی نیز در حمایت از او هستیم.

حضور فعال‌تر اولیگارش‎های سیلیکون ولی در صحنۀ سیاسی واشنگتن

چند روز قبل از بازگشت پیروزمندانۀ ترامپ به کاخ سفید، جوزف بایدن در سخنرانی تودیعی خود به «اولیگارشی» برآمده از شاخۀ فناوری پیشرفته در سیلیکون‏ولی و «جریان ثروت مشکوکی» اشاره کرد که دموکراسی ایالات متحده را تهدید می‌کند. این گفته را مقایسه کنید با هشدار آیزنهاور رئیس‌جمهور ایالات متحده در سخنرانی تودیعی (۱۹۶۱) خود در مورد خطر مجتمع‏‌های نظامی ـ صنعتی، و لزوم مقابله با تهدیدات بالقوۀ آنها برای فرآیندهای دموکراتیک و آزادی‌ها در جامعۀ آمریکا.

به‌طور سنتی ابرثروتمندان سیلیکون‎ولی در سیاست بی‎طرف بودند، و به هر دو جناح دموکرات و جمهوری‎خواه کمک مالی می‌کردند. آنها در همۀ دولت‎ها، از قرار‏داد‎های دولتی، به‌خصوص از سوی پنتاگون و نهاد‎های امنیتی، سود می‌بردند.

اولیگارش‏‌های حاکم در ایالات متحده اغلب از طریق حضور نمایندگان و مباشران خود در سه قوۀ نظام دولتی آمریکا، اهداف و خواسته‎های خود را تحقق می‎بخشند. البته این نمایندگان و مباشران، مستقل از پیشنیۀ طبقاتی خود، دستمزد خود را دریافت کرده و صاحب ثروت می‏‌شوند. اما حضور بیش از ده میلیاردر در کابینۀ ترامپ، امری بی‎سابقه در سال‎های اخیر است. مشارکت پر‎رنگ‎تر سیلیکون‎ولی در مبارزات انتخاباتی چند سال گذشته، به‌خصوص حضور شخصی ایلان ماسک در دولت ترامپ، را باید به حساب نگرانی صاحبان صنایع فناوری پیشرفته از رشد رقیب اصلی خود در جهان یعنی صنایع چین گذاشت. علاوه بر کمک سخاوتمندانۀ ماسک به کمپین انتخاباتی دونالد ترامپ، او به اروپا سفر می‎کند، و آشکارا از احزاب و نیرو‏های مشخصی در صحنۀ سیاسی اروپا حمایت می‎کند. او با پشتیبانی مالی ـــ به روش‎هایی نه چندان قانونی ـــ به انتخاب نامزد‎های طرفدار ترامپ در مشاغل محلی و ایالتی، یاری می‏‌رساند.

این سه بخش از نیرو‎های اجتماعی بزرگ‌ترین حامی جریان سیاسی ترامپ و جنبش ترامپیسم هستند. ترامپ توانست با طرح به‏‌جای خواسته‏‌های این گروه‌ها، با‎وجود تمام کوشش‌‏های جناح گلوبالیست و نئوکان‎های دولت پنهان در جلوگیری از روی کار آمدن او، برای بار دوم نیز به کاخ سفید راه یابد.

به قدرت رسیدن ترامپ

ناکار‏آمدی سیاست‎های دو حزب در سال‎های بعد از بحران سال‎های ۲۰۰۷ ـ ۲۰۰۸، دل‏زدگی بخش مهمی از مردم آمریکا را از هردو حزب به‎دنبال داشت. در این شرایط بود که مردم از سر استیصال و نفرت از دو حزب، به‌سوی حمایت از مردی رفتند که حداقل به‎ظاهر، عضوی از باشگاه بوروکرات‎های واشنگتن و سیاستمداران سنتی نبود. او زبانی خشن و بی‎پرده دارد، و آداب و تشریفات متعارف سیاستمداران حرفه‎ای را رعایت نمی‏‌کند. همین صفات دونالد ترامپ است که از دید بخشی از مردم لیبرال طبقات متوسط مشمئزکننده است، مردمی که خود را متعلق به طبقات زحمتکش نمی‌دانند و از آنها با تحقیر یاد می‏‌کنند. و درست همین صفات است که عامل محبوبیت او در میان بخش له‌‏شدۀ جامعۀ آمریکا است. در جواب سؤال روزنامه‌نگاری از یک معدنچی بیکار‎شده که «چرا به دونالد ترامپ رأی دادی، در حالی که می‎دانی او برای شما کارگران کاری انجام نخواهد داد؟» گفت: «اما حداقل آمد و با ما صحبت کرد، دموکرات‎ها حتی زحمت آمدن به شهر ما را به‎خود نمی‌دهند.»

دولت پنهان و رهبری هردو حزب در ابتدا با ناباوری به فعالیت‏‌های انتخاباتی او نگاه می‏‌کردند و او را چندان جدی نمی‌‏گرفتند، اما اقبال مردمی او روز‏به‎روز افزایش یافت. تا آنکه حزب جمهوری‏خواه به‏ناچار دوای تلخ را خورد و از او به‏‌عنوان نامزد خود حمایت کند.

بعد از دور اول، دولت پنهان با تمام قدرت کوشید تا از شرکت دوبارۀ او درانتخابات جلوگیری کند. شکایت‎های حقوقی و تبلیغات منفی دائم اکثر رسانه‎های به اصطلاح لیبرال، و چندین اقدام برای ترور او، نه‌تنها فایده‎ای نبخشید، بلکه شاید به طرفدارانش نیز افزود. حزب جمهوری‏خواه که نتوانست نامزد موفق‌تری به میدان بیاورد، به‎جز اقلیتی کوچک، از ترامپ حمایت کرد.

طولانی شدن جنگ اوکراین و حمایت بی قید‎و‏شرط دولت بایدن ـ هریس از کمک‎های مالی ـ نظامی به دولت حامی فاشیست‌ها در کی‌یِف، افشای زد‎و‎بند‏های مالی خانوادۀ بایدن در معاملات مشکوک با دولت فاسد زلینسکی، عامل مهمی در شکست کامالا هریس در انتخابات بود. پشتیبانی دولت بایدن ـ هریس از جنایت‏‌های اسرائیل، با وجود حرافی در مورد لزوم اجرای آتش‌بس در غزه، مسلمانان آمریکایی و حتی نیروی جوان منتفر از ترامپ را از دموکرات‎ها ناامید کرد. در نتیجه انتخابات ۲۰۲۴، به ‏پیروزی ترامپ و فتح کنگره و سنا توسط جمهوری‌خواهان انجامید. لازم به یاد‎آوری است که مجموع آرای ترامپ نسبت به انتخابات دور اول چندان تغییری نکرد، پیروزی او ناشی از کاهش شدید آرای رقیب دموکرات بود.

شکست امپریالیسم در افغانستان و تفوق روسیه در جنگ اوکراین، به تصویر آمریکا به‌عنوان یک قدرت هژمون، در جهان ضربۀ بزرگی زد. برای بازگرداندن این آبروی ازدست رفته، وجود فردی در کاخ سفید لازم بود که حتی متحدین آمریکا را ناچیز شمرده، از دولت‌های دست‌‏نشاندۀ خود در آسیای غربی اخاذی کرده، و حتی آشکارا صحبت از الحاق سرزمین‌هایی در کشور‏های مستقل جهان کند. موافقت دولت پنهان به بازگشت ترامپ، برای تحقق این هدف بود.

البته در این میان دولت پنهان توانست با جای دادن برخی از عناصر نئوکان و مورد اعتماد خود در اطراف ترامپ، و توافق‌هایی با خودش، او را از اعمال سیاست‌های شخصی و مهار نشده باز داشته و نهایتاً حرکت دولت او را در تحکیم بیشتر هژمونی آمریکا، منتها با استفاده از جامه‏‌ای نو، تضمین نماید.

اهداف اصلی دولت ترامپ

در ابتدای دوره جدید ریاست جمهوری دونالد ترامپ، دولت او مجموعه‌ای از اهداف و برنامه‌های خود را اعلام کرد، نکات برجستۀ این سیاست‌ها را می‌توان به قرار زیر خلاصه کرد:

• چه در دوران مبارزات انتخاباتی و چه بعد از تحلیف، لبۀ تیز حملۀ ترامپ به سیاست‌های بایدن و اقدامات دولت او بود. ترامپ با امضای ده‌ها فرمان اجرایی، ۷۸ مورد از سیاست‌های جو بایدن را لغو کرد و آمریکا را از توافقات بین‌المللی مانند توافق اقلیمی پاریس و سازمان جهانی بهداشت خارج کرد.

• ترامپ برای خشنودسازی طرفداران ناآگاه خود در میان زحمتکشان و ایجاد تفرقه در میان آنها، سیاست مهاجرستیزی را ـــ که دردوران بایدن و اوباما هم دنبال می‌‏شد ـــ به حد اعلای خود رسانده است. امری که درست به منافع اقتصادی همان لایه‏‌های پایینی سرمایه‏‌داران حامی خود و سرمایه‏‌داران سلیکون‏ولی لطمه می‌زند.

• دولت ترامپ با شعار مبارزه با بوروکراسی و «خشکاندن مرداب واشنگتن»، در پی کاهش بیشتر هزینه‎های رفاه اجتماعی از بودجه و انتقال وجوه آن به بخش صنایع دفاعی و فناروی مدرن است. ایلان ماسک با بیکار کردن بخش بزرگی از کارکنان دولت فدرال، و حذف بسیاری از سازمان‎ها و خدمات رفاهی، مدتی در این راه کوشش کرد. کمک‌های خارجی به صفر رسید. ترامپ برنامه‌های توسعه را به مدت ۹۰ روز مسدود کرد، سپس میلیاردها دلار بودجه بشردوستانه را قطع کرد. در ۱۰ مارس، روبیو از فسخ ۸۰درصد قراردادهای آژانس توسعۀ بین‌المللی (‏USAID) ـــ ۵هزار قرارداد در شش هفته ـــ خبر داد. تندروهای ماگا جشن گرفتند، اما گلوبالیست‏‌ها هشدار دادند که این امر باعث مرگ مردم (!) و از بین رفتن قدرت نرم ایالات متحده خواهد شد.

• تأکید زیاد بر تصحیح روابط «غیرعادلانۀ» تجاری با کشور‎های دیگر از طریق اعمال تعرفه‏‌ها و اجبار کشور‌های دیگر، حتی متحدان سنتی خود به مشارکت بیشتر در هزینه‌های آمریکا برای نگهداری پایگاه متعدد نظامی و عملیات نظامی ـ جاسوسی در سرتاسر جهان. در این زمینه دولت ترامپ تا حدی موفق بوده است. شرکای اروپایی آمریکا و شیخ‌نشین‏‌های جنوب خلیج فارس، همگی برای خرید اسلحۀ بیشتر از آمریکا صف کشیده‌اند.

• در زمینۀ سیاست خارجی، ترامپ دولت بایدن را مسؤول جنگ اوکراین و نتایج ناگوار آن برای غرب، معرفی می‌کند. او اعلام کرد که در ملاقات با پوتین، قصد دارد جنگ روسیه و اوکراین را در سریع‌ترین زمان ممکن پایان دهد. در مورد آسیای غربی، سیاست ترامپ ادامۀ سیاست بایدن در حمایت کامل از اسرائیل، و اعمال فشار حداکثری بر ایران است. بعد از گذشت بیش از صد روز از فعالیت دولت او، مذاکره با روسیه، بدون نتیجه‏ای عملی هم‏چنان ادامه دارد، و هم‏زمان حمایت دولت ترامپ و ناتو از جنگ در اوکراین، با وجود دعوا‌های پر سروصدا، هنوز متوقف نشده است. با چراغ سبز ترامپ حملات ددمنشانۀ اسرائیل به مردم بی‌دفاع غزه بی‌وقفه ادامه دارد. در اثبات نبود حسن نیت ترامپ در مذاکره با ایران، همین بس که حتی در طول مذاکرات، چند مورد تحریم دیگر نیز به فهرست بلند بالای تحریم‌های ایران اضافه شده است.

• یکی از شعار‌های اصلی ترامپ بازگرداندن صنعت به آمریکا است، شعاری توخالی و امیدی واهی برای فریب طبقۀ کارگر آمریکا. بازگرداندن صنعت به آمریکا، نیازمند پیش شرط‌هایی است که فعلاً موجود نیست، صنعت نیازمند وجود نیرویی متخصص و آموزش دیده و نیز تربیت آن است، امری که سال‌ها است در صنعت آمریکا غایب است. صنعتی شدن آمریکا، نیاز به دولتی دارد که با سرمایه‌گذاری عظیم و سیاست‎های حمایتی به صنعت بی‌رمق آمریکا، نفسی بدمد، نه دولت ترامپ که هنوز در پی ایجاد معافیت‎های مالیاتی بیشتر برای ثروتمندان است. در پاسخ به فشار برای تأسیس کارخانه در آمریکا، شرکت تی اس‌ام سی (TSMC) تایوانی، یکی از بزرگ‌ترین تولیدکنندگان ریزتراشه، کارخانه‌‏ای در ایالت آریزونا تأسیس کرد. این شرکت کمبودی از نظر جذب مهندس آمریکایی نداشت، اما به‌دلیل نیافتن تعداد مورد نیاز کارگر متخصص در آمریکا، ناچارشد از تایوان کارگر متخصص وارد کند.

نتیجه

به‌‏خلاف آنچه توسط حزب دموکرات و نئولیبرال‏‌ها تبلیغ می‌‏شود، ظهور ترامپیسم یک نابه‌‏هنجاری ناشی از بدِ حادثه نیست، این پدیده مولود طبیعی سال‏‌ها اعمال سیاست‌‏های نئو‏لیبرالی و گلوبالیستی در داخل و در سطح بین‌المللی است. اگر عملیات محور مقاومت در غرب آسیا و مبارزۀ موفقیت‌آمیز روسیه با ناتو، هزینۀ مداخلۀ گلوبالیست‏‌ها در جهان را افزایش نمی‎داد، شکافی این چنین عمیق درمیان سردمداران سیاسی در آمریکا به وجود نمی‏‌آمد.

شکاف‌‏ها در واشنگتن به وضوح دیده می‌شود: جنگی سخت میان یک گرایش ناسیونایست انزواطلب، در مقابل ساز‎و‎کار امپریالیستی متداول بعد از جنگ جهانی دوم. در یک طرف، اردوگاه «عظمت را دوباره به آمریکا باز‎گردانیم، یا ماگا (MAGA)، با یک جهان بینی مشخص قرار دارد: ناتو، کمک‌های خارجی و پروژه‌های ترویج دموکراسی در جهان توهمات پرهزینه‎ای‌ هستند. همانطور که کارولین لیویت، سخنگوی کاخ سفید، اظهار داشت: «به اندازه‌ای که کشورهای دیگر محتاج ما هستند، آمریکا به کشورهای دیگر نیاز ندارد.»

در مورد قدرت نظامی، ماگا مدعی پایان دادن به «جنگ‌های احمقانه‏‌ای» چون جنگ‌ آمریکا در عراق و افغانستان است. با این حال، ترامپ که خود را «رئیس‌جمهور صلح» می‌نامد، در ماه آوریل بودجه دفاعی را به میزان بی‌سابقۀ نزدیک به یک تریلیون دلار افزایش داد. جنگی هرچند کوتاه علیه یمن به‏‌راه انداخت، ایران را دائما تهدید به حمله کرده و با ادامۀ ارسال تسلیحات به اسرائیل، از نسل‏‌کشی در غزه حمایت می‏‌کند.

این همان سیاست مورد علاقه ترامپ است: سلطهٔ بدون مسئولیت. اما در کنار او تیمی از نئولیبرال‌های طرفدار ماموریت‌های بشردوستانۀ محدود؛ و نومحافظه‌کارانِ خواهان اعمال زور آشکار علیه دشمنانی چون ایران، در حال مانور هستند. نتیجۀ این ترکیب نامتجانس، حرکاتی نامنظم و پیش‏‌بینی نشده در دیپلماسی دولت است.

ترامپ به دوستان و دشمنان پیام‌‏های متفاوتی می‌دهد: متحدان را با تعرفه‌ها و درخواست‌ افزایش هزینه‌های دفاعی مجازات می‌کند، در حالی که به دنبال نزدیکی به رهبرانی مانند ولادیمیر پوتین، و کیم جونگ اون، رهبر کره شمالی است. از دید گلوبالیست‎ها این رفتار اعتماد متحدین را تضعیف کرده و به هژمونی آمریکا لطمه می‏‌زند.

در واشنگتن، بلوکی از نومحافظه‌کاران و نئولیبرال‌ها ـــ گلوبالیست‎های دولت پنهان ـــ در مقابل ترامپیست‌ها ایستاده‌اند. مارکو روبیو، وزیر امور خارجه، رهبری این جریان را به‌‏عهده دارد و به کنگره اطمینان می‌دهد که قصد او «تضعیف سیاست خارجی آمریکا و عقب‌نشینی ما از جهان نیست».

در بروکسل، ماتیو ویتاکر سفیر آمریکا در ناتو، به اعضای ناتو قول حمایت کامل می‌دهد. جان راتکلیف رئیس سازمان سیا، چین و روسیه را تهدیدی وجودی برای کشور می‎داند. مایک والتز، مشاور سابق امنیت ملی، اگرچه اکنون به حاشیه رانده شده است، اما هنوز در‏حال لابی کردن در کنگره برای مسلح کردن اوکراین «تا پیروزی نهایی» ​است.

در جناح مخالف، جان بولتون، نومحافظه کار جنگ‌طلب، نسبت به «دلجویی از کرملین» هشدار می‏‌دهد. یک گروه جمهوریخواه میانه‌رو، به رهبری لیز چینی دائما انزواگرایی ماگا را به چالش می‌کشد. بیل کریستول و رابرت کاگان ـــ از چهره‌های نومحافظه‌کار ـــ بازگشت به گفتمان‏‌های جنگ سرد را تبلیغ می‌‏کنند، برای آنها، ایالات متحده باید همچنان مجری نظم جهانی باقی بماند، و عقب‌نشینی به معنای سقوط خواهد بود.

دوره دوم ریاست جمهوری ترامپ، نمایش کامل نبردی تمام عیار بین دو لایۀ سرمایه‌داری آمریکا است. آینده نشان خواهد داد آیا حاکمیت ایالات متحده کوشش در راه تقویت هرچه بیشتر امپراتوری پس از جنگ خود را تشدید می‌کند، و یا شاهد عقب‌نشنیی موقتی در قالبی انزواطلبانه خواهیم بود.

اما مستقل از اینکه کدام یک از این دوجناح در مسند قدرت قرار گیرند، این واقعیت را نباید فراموش کرد که هردو جناح، جهان را از دریچه منافع آمریکا می‌بینند، و زندگی مردم کشور‏های دیگر برایشان پشیزی اهمیت ندارد.

ـــــــــــــــــــ
پانویس‌ها:
۱ـ Project for New American Century (PNAC)
۲ـ National Security Strategy of the United States of America (USSUS)

منابع اصلی
۱ Behind The War on Iraq, Research Unit for Political Economy (India)

Where is America Going?: Marxism, MAGA and the Coming Revolution by Caleb Maupin ۲

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *