بابک دریایی ــ
تاریخ، همیشه آهسته فرو میریزد. آنسان که آرنولد توینبی گفته بود: تمدنها را به قتل نمیرسانند، بلکه خودکشی میکنند. اما این مرگ، خموش و بیهزینه نیست. پیش از مرگ، تمدنها خون میریزند، به خود میپیچند، نفسنفس میزنند، و در واپسین لحظهها، همچون جانوری زخمی، دم خویش را بر خاک میکوبند.
ما اکنون در میانه چنین لحظهای ایستادهایم: لحظهای که غرب، با همه اسطورههایش ـــ حقوق بشر، دموکراسی، بازار آزاد، آزادی بیان ـــ لخت و بینقاب، در برابر چشمان جهانیان ایستاده است. نه تنها نمیتواند پوسیدگی خود را پنهان کند، بلکه بوی متعفنِ برتریجویی نژادی و زیادهخواهی امپریالیستیاش، هوای تنفس را برای هر انسان آزادهای آلوده کرده است. آمریکا، که روزی خود را منجی تمدن میپنداشت، امروز هر روز بیش از دیروز در باتلاق جنایت، دروغ، تزویر و ریا فرومیرود؛ و صهیونیسم، که دههها با اشغال، کشتار و سرکوب بر سر پا مانده بود، اینک در برابر دیدگان بهتزده جهانیان، در خون کودکان بیگناه غرق شده است.
اما در دل این سیاهی و تاریکی، “رقص شعله ای از هر کران پیداست“
چهاردهم خرداد ۱۴۰۴، نه یک مراسم، که حماسهای بود در امتداد ایمان و آرمان. شعله ای برفروزندۀ زندگی. مردم، از همه سو، در گرمای خرداد، در غبار مسیرها، به نشانه عهدی کهنه و ایمانی نو، بر گرد مزار امام خود به هم پیوستند. نه تنها برای پاسداشت گذشته، که برای تجدید عهد با آینده.آیندهای بر دوش آرمانی که هنوز در استخوانهای این سرزمین میتپد. و این پاسخی بود به اکنون، به آنان که پنداشته بودند انقلاب، صفحه ورق خوردۀ تاریخ است؛ به آنان که از آنسوی مرزها، با دلار و رسانه، و ترورِ امید، و از درون، با تسلیمطلبی و تحقیر هویت، میخواستند ملت را از انقلابش جدا کنند.
اما مردم آمدند؛ خاموش و مصمم، در میانۀ هیاهوی دروغ و زخم. نه برای نامی فردی، نه از سر عادت یا تقویم؛که برای باوری برخاسته از ژرفای رنج و ریشه:برای استقلالی که هنوز در رگهای این خاک جاریست، برای عدالتی که از زخم قرون، طلبکار است، و برای ایستادگیای که روح یک ملت را تسخیر کرده است. سهگانهای مقدس که امپریالیسم، از آغاز، از آن میهراسیده و با آن کینهورزیده است.
و در همین روز و همینجا بود که “او” از زبان ملت کلماتی گفت که بیتردید بر پیشانی تاریخ این عصر نقش خواهد بست: «ما برای حفظ استقلال ایستادهایم؛ ما تسلیم نمیشویم؛ ما در برابر امپریالیسم تا آخر خواهیم ایستاد.»
این صدا، صدای یک فرد نبود؛ پژواکی بود از خواست و شرافت یک ملت. ملتی که از جنگ و تحریم گذشته، از ترور دانشمندان، از سقوط هواپیما، از طوفان اغتشاش و تهاجم فرهنگی، اما هنوز، امید را بر زمین نگذاشته است. زیرا امید، آنگاه که از دل ایستادگی برخیزد، دیگر به وعدهها دل نبسته است؛ با خون سرشته است.
وطن! تو زخم ها خورده ای، ولی همیشه زندهای؛ نه با لطف امتیاز، نه با تکیه بر سازش، که با صبر مردمانت، با خشم مقدس شهیدانت، و با شعور نسلی که آموخت چگونه در عصر آشوب، خود را نگاه دارد. اگر آنان صف کشیدهاند—از کاخ سفید تا لندن و تلآویو، از اتاقهای فکر تا اتاقهای جنگ روانی ـــ نشان آن است که هنوز چیزی در تو هست که نباید داشته باشی: آزادی، آن هم بیرون از ارادۀ آنان.
اگر روایتهایت را میدزدند، قهرمانانت را لکهدار میکنند، و تاریخت را بازنویسی میکنند، از آن روست که هنوز صدای تو، مزاحم سلطه است. و چه افتخاری بالاتر از این، که صدای یک ملت، خار چشم امپراتوری دروغ باشد؟
در جهانی که فریب، لباس تحلیل پوشیده، و جنایت، در نقاب بشردوستی پنهان شده، اگر حقیقتی باقی مانده باشد، همانا این است:
یک ملت، اگر بایستد، حتی در محاصرۀ کامل، حتی در بمباران شبانهروزی دروغ، میتواند از دل رنج، آینده را بسازد. و چه کسی این را بهتر از ما میداند؟ ما، فرزندان همین خاک، همین اندوه، همین ایستادگی.
چهاردهم خرداد، نه پایان یک فصل ؛ که آغاز است.
آغازِ بازگشت به خود. آغاز تقویت هویت ملی، آغازِ احیای آرمانی که خواستند آن را به تندیس بدل کنند، اما مردم، جان دوبارهاش دادند.
ما، در برابر سلطه، نه فقط می ایستیم؛ بلکه در دل این ایستادگی، زندگی را بازمیسازیم ـــ از همین خاک، از همین زخم ها، همین امید. و این، راز سرزمینی است که هرگز تسلیم نمیشود.