محمد حقیقت ــ
مقدمه: اسکار، هالیوود، و پروژهٔ نفوذ فرهنگی
اسکار گرفتن یک فیلم ایرانی، آن هم انیمیشنی که با نگاهی شاعرانه و لطیف ساخته شده، در نگاه اول اتفاقی افتخارآمیز به نظر میرسد. اما فراتر از این افتخار ظاهری، پرسشی اساسی مطرح است: چرا چنین فیلمی در هالیوود مورد توجه قرار میگیرد؟ آن هم در دورانی که غرب جمعی، با همه ابزارهای رسانهای، فرهنگی و اقتصادی خود، در تلاش است تا روایتهای خاصی را از ایران به جهان و بهویژه نسلهای جوان ایرانی القا کند. «در سایهی سرو» با تمام هنرمندیاش، تنها یک اثر مستقل سینمایی نیست؛ بلکه در بستری اکران و برجسته شده که از مدتها پیش، هدفی روشن را دنبال کرده است: بازتعریف گذشته، تضعیف ارزشهای مقاومت و تقلیل انقلاب ایران به یک اشتباه تاریخی که باید از آن پشیمان شد. آنچه که در لایههای زیرین این روایت میگذرد، فراتر از دردهای یک جنگ تحمیلی است؛ تلاشی است برای ارائه روایتی از پدرانی پشیمان، دخترانی در جستجوی «رهایی» و جامعهای که میان گذشته و آینده معلق مانده است، بیآنکه درک شود چرا این جنگ بر ما تحمیل شد و چرا نسلهایی ایستادند و بهای آن را پرداختند.
هالیوود، همان صنعتی که همواره در خدمت امپریالیسم و گسترش سلطه فرهنگی بوده، در دهههای اخیر با رویکردی هوشمندانهتر به سراغ کشورهایی رفته که حاضر به تسلیم در برابر نظم آمریکایی نشدهاند. دیگر دوران فیلمهای مستقیم و روایات آشکار جنگطلبانه گذشته است؛ امروز، نفوذ فرهنگی در لفافه لطیفترین و شاعرانهترین داستانها رخ میدهد. «در سایهی سرو» با نمایش زخمهای باقیمانده از جنگ، مخاطب را به این نتیجه میرساند که این زخمها، نتیجهی خود انقلاب و ایستادگی ایران بوده است، نه تجاوزی که از بیرون تحمیل شد. این همان ترفند آشنای رسانههای غربی است: تغییر جای جلاد و قربانی، تقدیس «آزادی» بدون توجه به عدالت، و ارائه چهرهای تیره از ملتی که برای استقلال خود جنگیده است. این نقد، نه از سر انکار واقعیتهای تلخ جنگ، بلکه از آن روست که حقیقت را نباید در روایتهایی جست که در خدمت پروژه سلطهاند. این فیلم، بهرغم هنر ارزشمندش، نمونهای دیگر از این پروژه پیچیده است.
نقد: پاسخ به برداشت نادرست از حقیقت تاریخی
از طریق آشنایی با نقدی که توسط «گوشه» نوشته شده بود، به این تحلیل رسیدم که پس از تشریح داستان فیلم، در پایان، برداشتی ارائه شده است که خود جای تأمل دارد و قابل نقد است. اما پیش از پرداختن به این برداشت، لازم است به یکی از بخشهای مهم داستان فیلم اشاره شود که محور اصلی این تحلیل است:
«پدرِ شیرین سوهانی، یکی از سازندگان این انیمیشن، کهنهسربازی است که در جنگ ایران و عراق یک چشم خود را از دست داده، ترکشی در جمجمهاش باقی مانده و گاهی ناگهان رفتارهای عجیب و خشونتآمیزی نشان میدهد. شیرین، که امسال مجسمه اسکار را در دستانش گرفت، زندگی خود را در کنار چنین پدری سپری کرده است؛ پدری که جنگ او را به انسانی کاملاً متفاوت تبدیل کرده بود.»
این توصیف، که در نگاه نخست، روایتگر واقعیتی تلخ و انسانی است، در پایان فیلم و همچنین در تحلیلهایی مانند نقد «گوشه»، ابعادی فراتر مییابد و تبدیل به برداشتی کلی از جامعه ایران میشود؛ برداشتی که زخمهای ناشی از تجاوز خارجی را از جایگاه واقعیاش خارج کرده و به عنوان یک «بحران درونی»، یک «عقبماندگی تاریخی» یا حتی یک «پشیمانی از انقلاب» معرفی میکند.
در اینجا، ابتدا به بخش پایانی نقد گوشه اشاره میکنیم تا مشخص شود که دقیقاً چه چیزی نقد شده است:
«انیمیشن کوتاه ایرانی که اسکار گرفت، درباره دردهای نادیدهگرفته شده و سلطه پیداکرده و درماننشده ما ایرانیهاست. از زندگی شخصی سازندگانش برآمده ولی تکتک ما در آن خود را مییابیم؛ ماییم و نهنگهای به گِل نشسته، ماییم و پدرهای فرسوده و پشیمان، ماییم و دختران در تلاش برای آزادکردن و آزادشدن، ماییم و زخمهای درونی درماننشده جمعی که دارد خفهمان میکند، ماییم که باید بیل به دست بگیریم و کنار نهنگهای به گل نشسته راه باز کنیم تا آبی روان شود، ماییم که باید نهنگ را به اقیانوس برگردانیم، ماییم که باید بجنگیم، بمانیم، بگیریم، بخواهیم و بایستیم.»
اما این روایت، تنها حکایت زخمها و دردها نیست، بلکه آزمونی است بر سر راه ملتی که ایستادگی را برگزید. پدرِ این داستان، پدری خسته از جنگ نیست، بلکه نگهبان میراثی است که اگر نبود، اگر سینهاش را سپر نمیکرد، امروز دیگر میهنی نبود که دختری برای نجات نهنگهای به گل نشستهاش بجنگد. زخمهای جنگ، تنها رنج نیستند؛ نشانهای نبردیاند که برای استقلال، برای شرف، برای میهن درگرفته است.
آنان که میخواهند ما را در ویرانیِ گذشته دفن کنند، همانها که میخواهند زخمها را نشانه شکست جلوه دهند، فراموش کردهاند که این زخمها، سندِ پایداریاند، مدالِ بیداریاند، فریادی از تاریخی که ما را ساخت. ایران نه از جنگ شکست خورد، نه از تحریم، نه از فتنهها، نه از طوفانهایی که از شرق و غرب بر آن تاختند. ایران، چون سروِ تناور، از دل این آتشها قد کشید.
اگر نهنگ به گل نشسته، نماد زخمهای گذشته است، آنکه کنار این نهنگ ایستاده، فرزند این خاک است؛ نسلی که امید را زنده نگاه میدارد و راه نجات را نه در ترک این سرزمین، بلکه در مبارزه برای آیندهای بهتر میبیند. این نهنگِ به گل نشسته، اگر نمادی از دردهای ماست، اما در عین حال شاهدی بر مقاومت یک ملت نیز هست؛ پس راه نجاتش، نه در فرار، که در بازگشت به دریاست؛ در آنجایی که ملتها با ایمان و اراده به موجهای بلند تاریخ پاسخ میدهند.
این نهنگ باید به دریا بازگردد و بازگردانده خواهد شد، اما نه با حسرت و پشیمانی، که با آگاهی از چرایی این مسیر و ایستادگی در برابر آنانی که نمیخواستند ایران بماند. این روایت، اگر تنها در سوگواریِ گذشته متوقف بماند، نیمی از حقیقت را نادیده گرفته است. پدرِ این داستان، همچون همه آنان که جنگیدند، نهفقط قربانی، که پاسدار سرزمینی بود که اگر نمیایستاد، امروز دیگر وجود نداشت.
ما نهنگ را نجات خواهیم داد، همانطور که ایران را حفظ کردیم. نه با اندوه، نه با تسلیم، بلکه با ایستادن، جنگیدن، ساختن و بازپسگرفتن آنچه که از آنِ ماست. این داستان ماست؛ داستان ملتی که زخمهایش را به پرچم برافراشتهای تبدیل کرد، ملتی که ایستاد، که جنگید، که بقا را انتخاب کرد. و این نهنگ، دوباره به اقیانوس بازخواهد گشت، همانگونه که ایران، همواره، از میان موجهای توفانی، سربلند بیرون آمده است.