محمد حقیقت ــ
یادشان جاودان…
یاد آن مادران خاموش و روشن،
که در سایههای محرومیت، چراغِ دانایی افروختند؛
آنجا که واژهها، بذر امید بودند،
و سواد، شکوهی خاموش اما رهاییبخش.
مادرانی با دستانی تهی، اما دلهایی لبریز از آرزو ـــ
که فرزندانی چون داریوش را نه برای خویش،
که برای فردایی روشنتر و جهانی بیدار پروراندند.
امروز اما، انگار کتابها آرامآرام قفسهها را ترک میکنند…
نه از بیمهری، که در هیاهوی زمانهای شتابزده؛
عصری که سرعت را میستاید و ژرفا را قربانی میکند.
قلم جایش را به انگشتان روی صفحههای سرد داده است،
و واژهها، به کامنتهایی گذرا بدل شده اند؛
بیآنکه اندیشهای در دلشان جا خوش کند.
فقر فرهنگی از آنجا آغاز میشود
که کتاب، از نان شب مهمتر نیست،
بلکه از لباس نو هم بیارجتر میشود…
وقتی “خواندن” دیگر شوق کشف نیست،
بلکه تنها عبوری سطحیست از میان دریایی بیعمق.
و من هنوز صدای آرام مادران آن روزها را میشنوم ـــ
صدایی لرزان اما استوار:
«کتاب، نور است … حتی اگر چراغی در خانه نباشد.»
یادشان سبز، نامشان روشن، راهشان ادامهدار…